۱۳۸۸/۶/۷

ملاحضات بشری 5


هر نسل برای بقا و ادامه دادن نیاز به حادثه ای عظیم و چشمگیر دارد تا آنرا در تاریخ با خطی درشت بنویسند و بعد ها، وقتی که گذشته را مرور میکند آن را سندی برای برائت خود از " منفعل بودن " یابد.





شبی، تنها 3


نشسته بود روی تخت. از خواب پریده بود. گرگ و میش بود هوا. دست در موهای بلندش کرد و سرش را خاراند. نمیخواست به ساعت نگاه کند. میدانست پایش را از تخت بیرون بگذارد باید زندگی را شروع کند. آرام به کنار تخت رفت. پایش را لحظه ای به زمین زد. ترسید. دوباره برروی تخت نشست. بادبان قایق تک نفره اش را افراخت. پارو ها را در دست گرفت. پارو زد، باز پارو زد، و باز هم. دور شد.





۱۳۸۸/۵/۲۹

باد می جهد


باد می جهد، از این پشت بام به آن یکی، از این درخت به آن درخت. میرود در پارک و سطح زبر نیمکت کنار آبخوری را می ساید. پشت چراغ قرمز می ایستد و به عبور عابران احترام میگذارد. دست اسکیت سواری که به اتوبوس نمیرسد را میگیرد و او را در بغلش جا میکند تا با اتوبوس برود در دل خیابان ولیعصر و گم شود. باد می آید و شیشه های خانه ی شاعر را می لرزاند. تا شاعر الهام گیرد و بنویسد " باد لرزاد پنجره ی تنها خانه ی تنهای شهر را ". و در آخر باد غیبش میزند. و همه میدانیم که میتوانست غیبش نزند. ولی شاعر سوادش قد نمیدهد. و نمیفهمد هیچ وقت در آخر، که چگونه باد، دیگر باد نیست.





tip of the day 30


تنها دو چیز میتونه یه موتوری رو مـحدود کنه. یکی مرگه یکی خالی شدن باک بنزین.





۱۳۸۸/۵/۲۷

ذکریه ای در پی ذکر


کلاهت را از سرت بر میداری
بادی خنک بوزد و موها را ببرد
نمیدانستی که ساده ترین خنده ها، مساله میشوند
بحران میشوند
خاطره ها انباشته میشوند
فاجعه ای میشوند





۱۳۸۸/۵/۲۴

زمزمه


لبانش را میخورد. خون از لبانش جاری شد. پشت میز در آشپزخانه نشسته بود. تاب نداشت. خیارها را با بی اعتنایی پوست میکند. اینور و آنور را نگاه میکرد. چاقو را روی میز گذاشت. خودش را روی میز انداخت و با دستمال به تمیز کردن پرداخت. دوام نیاورد. به هال رفت و تلویزیون را روشن کرد. مرتب راه میرفت. به این سمت به آن سمت، رفت و برگشت. حواسش به تلویزیون پرت شد. در آن، چهره ی آدم ها را میدید. پر از خشم پر از نفرت. یکی آن سمت نشسته بود و دیگری در آن طرف. صدا را قطع کرد. به سمت اتاق بچه ها رفت. چراق اتاق راهرو را خاموش کرد که هجوم انوار به اتاق، بچه ها را بیدار نکند. در را نیم لا باز کرد. در اتاق توده ی خرمی از آرامش در جریان بود. آرام در را بست. باز به آشپزخانه رفت. باز پشت میز نشست و باز خیار را در دست گرفت. سعی کرد تمرکزش را به پوست کندن جلب کند. مدتی آرام شد.
گذر افکار او را اسیر کرده بود. حدس ها و ترس ها او را در برگرفته بود. با صدای الله اکبر که از بیرون می آمد، مکث کرد. چشمانش را بست. دستانش را روی میز گذاشت. با خودش زمزمه کرد. الله اکبر. پنجره را باز کرد. مدتی گذشت. دوام نیاورد. باز گوشی اش را گرفت. در دسترس نبود. باز گرفت. باز بی جواب. در همین حین مادرش زنگ زد. تحمل نکرد. گریه کرد، هق هق کنان. حرفی بینشان زده نمیشد. فقط زن گریه میکرد. صبور بود مادر. کوه بود مادر. گفت: " باز بهت زنگ میزنم "
روی کاناپه خودش را ول کرد. سرش را در گوشه ی کاناپه کرد. بچه که بود برای اینکه زشتی های پدر را نبیند این کار میکرد. کوسنی را روی سرش سفت فشار داد و به آن گوشه ی تاریک خیره شد. نمیدانست تا کی باید اینگونه باشد. میترسید برای سالها به طول بکشد. سالهایی که ریاضی وار هم حسابش را میکرد سرش گیج میرفت.
خواب بود یا بیدار فرقی نمیکرد. مهم آن بود که نبود. کلید در، در قفل و آن صدای همیشگی. هیچ کاری نمیتوانست بکند. بلند شد و فقط حیران، منتظر شد که ببیند خودش هست، خود همیشگی اش هست یا نه. با شتاب به بغلش آمد. پیراهنش خونی بود، دستانش خونی بود، گریه هایش خونی تر. سفت بغلش کرد. سفت تر بغلش کرد. این تفاهم نبود، این همدردی نبود، این، آنها بودند. مرد، گریه آلود، مرتب تکرار میکرد " فقط 18 سالش بود، فقط 18 سالش بود، فقط.... " میدانست باید کوه باشد. مرد فقط گریه میکرد.











۱۳۸۸/۵/۱۶

در ستایش سینما 5


تاریخ بشر را میتوان به قبل از پیدایش فیلم و بعد از آن تقسیم کرد. تاریخ خیانت به بشر را نیز میتوان به قبل از پیدایش فیلم و بعد از آن تقسیم کرد. پارادوکسیکال است ولی هست که هست. چرخش دوربین ها آنچنان به سمفونی هماهنگی تبدیل شد و آنقدر آن بخش دوست داشتنی از وقایع را نشان داد که حقایقی که از متن تاریخ بر میخواست نیز بی ارزش شد و گاه مقدس. نمونه ی بارز آن جنگ جهانی. جدا از حقایقی که صرفا خواسته شد که منتشر بشود، مردمانی توسط چرخش دوربین ها بی رحمانه خرد شدند و عده ای مقدس مابانه جایگاهی دست نیافتنی یافتند. تصاویر ، صدا ها، زجه ها، شکل ها، عکس های متحرک، این ها خاک کنندگان حقیقت بودند. فیلم ها از آنجا که بدلیل ارتباطی که مردمان در معنای عام، بی بدیل با آن برقرار میکنند، تصویرهای ذهنی دلخواه خود را از آنچه که ما به نام حقیقت یاد میکنیم بر حافظه ی بشر به جا گذاشتند و میگذارند. و آنقدر این صحنه ها به احساس، به حساسیت های بشری آغشته شد که دیگر هیچ انسانی در جایگاه انسانی خود نمیتواند به واقعیتی، فرای حقیقتی که در متن فیلم جریان میابد، دست یابد. از طرفی، فیلم میتواند از روی غفلت دستهایی که دوربین ها را میچرخانند و فکرهایی که به شخصیت ها و وقایع جان میدهند، حادثه ای بدیع را به حادثه ای خفیف و عادی و در جریان همیشگی زندگی قرار دهد. آنچه که در در فیلمهای جنگ ایرانی کاملا به چشم میخورد.
آنقدر سینما و جریان سینما، محکوم و محتوم به بقا شده است که دیگر بشر، حقیقتی نمیشناسد. فقط و فقط فیلم را میشناسد. شما میخواهید آگاه شوید، فیلم میبینید. ما، انسان هایی بودیم که به تاریخ، شکاک، و آن را از دفتری که صرفا به ثبت وقایع می پردازد فراتر میدانستیم و معتقد بودیم که گاهی خط و خطوطی زشت در لا به لای جملات و سیر حرکت کلمه ها دیده میشود. ولی همین انسان شکاک با دست خود این پدیده ی زیبا و قابل ستایش را خلق کرد و خلق کرد و دوباره خلق شد و خلق خواهد شد....





tip of the day 25


از واژه ها، هیــچ انتظاری نباید داشت.





۱۳۸۸/۵/۱۴

پــــــــوفـــــــ

روی صندلی چرخانش نشسته بود. از راست به چپ، و از چپ به راست، خودش را میچرخاند. دسته های صندلی را با دستانش گرفته بود. لپهایش را از هوا پر و خالی میکرد. در حین چرخش ها، همکارش را میدید که رو به رویش مشغول به کار است. سرش پایین بود و به او اهمیتی نمیداد. صندلی، صدا میداد. زوار در رفته بود. در آن اتاق که تنها، صدای جریان هوای کولر به گوش میرسید، صدای صندلی آزار دهنده بود.
مرد ناگهان از صندلیش بلند شد. توجه همکارش را به خود جلب کرد. دستهایش را دو سمت سینه اش به نشانه ی تسلیم گرفت و دلقک وار گفت: هیچی هیچی. آرام آرام قدم زد و مابین میز خودش و او ایستاد. پشتش به او بود. سرش را برگرداند و نگاهش کرد. خم شد روی میز خودش و با حرکت شتابان دست تمام وسائل و پرونده های روی میزش را بر زمین ریخت. همکارش از ترس، از جایش پرید و در همین حین خانمی به کنار در اتاق آمد. با صدایی لرزان گفت:
+ چیزی شده؟
مرد دستهایش را دو سمت سینه اش به نشانه ی تسلیم گرفت و دلقک وار گفت: نه نه
زن رفت. مرد روی پاشنه، آرام به سمت در رفت. با دهانش سوتی زد. برگشت و به همکارش گفت: هر اداره ای، هر چن وقت یه بار به یه منشی جدید نیاز داره. میدونی که منشی جدید، کون جدید.
و با دستهایش انهنای کمر خانم منشی را رسم کرد و هر بار به پایین تنه اش میرسید سوتی میزد. همکارش در بهت فرو رفته بود. مرد آرام به سمت میزش رفت و نشست. سیگاری از جیب پیراهنش در آورد و آتش زد. همکار با شتاب به سمت در رفت که مرد با فریاد گفت: هی تازه وارد، میری درم ببند میخوام سیگار بکشم.





۱۳۸۸/۵/۱۳

سیمهای برق


آن زمان که به ژنده کفشهایمان، رشته طنابها را میبستیم
و روانه ی سیمهای برق میکردیم
فکر آن را نمیکردیم که بعد ها، تابلویی
شود از سرگردانی ما، در این دنیا